غم عشق -قسمت 21
love sorrow
درباره وبلاگ


سلام به همگی .من سحر هستم و 20 سالمه .امید وارم از داستانم خوشتون بیاد و لذت ببرید . لطفا قبل از رفتن نظر یادتون نره

پيوندها
فیس بوک چت
گلدیس چت
جیز چت
آهو چت
پاراداکس چت
ماه چت
آرامیس چت
چاقالو چت
دلناز چت
تهران چت
یاهو چت
ناناس چت
آریا فیس
برمودا چت
فیس بوکی
چت روم
دل نوشته
ردیاب جی پی اس ماشین
ارم زوتی z300
جلو پنجره زوتی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان غم عشق و آدرس lovesorrows.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 26
تعداد نظرات : 82
تعداد آنلاین : 1


.:|فیس ـنما|:.

<


آمار وبلاگ:

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 26
تعداد نظرات : 82
تعداد آنلاین : 1

<-PollName->

<-PollItems->

نويسندگان
سحر

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
سه شنبه 7 خرداد 1392برچسب:, :: 12:38 :: نويسنده : سحر

بعد مرخص شدن سحر رفتیم خونه...البته نه خونه ی امیر رضا و نه خونه ی خودمون

راننده من بودم و داشتم میرفتم کرج که بابام یه داد زد سرمو گفت باید برم جنت آباد ...حالا من از هیجا بی خبر گفتم شاید میخوایم بریم خونه خالمینا آخه خونشون اونجاست.

همینجور که داشتم رانندگی می کردم بابام یه آدرس داد که اصلا نمیشناختم.

منم روندمو رسیدم به اونجا ..بابام پیاده شدو بهم گفت سحرو بیارم بعد رفتیم تو آپارتمانو مامانمو دیدم .

نمیدونم سحر حال نداشت یا حالش گرفته شده بود...مامان اومد سمتمون لبخند رو لباش بود اشکاشم میریختن .

وقتی دید سحر بیحاله بغلش کردو گفت:

-: سحرم چی شدی؟

براش سخت بود یه جنازه ببینه آخه همیشه سحر خانوم مث عجل معلق بالا سرمون بود ... وقتی میرسید خونه اخلاق سگیش گل میکرد ...اما سحر خونستو فقط نگاه میکنه و باید حلش بدی که راه بره ...

***از زبون سحر (خودم)**

آنا از اتاق زد بیرونو اومد سمتم .

آنا :سلام عزیزم...خوبی؟.. سحر جونم اتاقت حاضره ...بهار بیا سحر اومد.

بهار بدو بدو زد بیرونو اومد سمتمو محکم بغلم کرد ...تا تونست منو چلوند...درحدی که نفسم بند اومد.

بعدش آنا و بهار بردنم تو اتاق به محض این که بهار درو بست خنده از رو لبای دوتاشون پرید .

بهار: میدونم واست سخته که بچتو از دست دادی اما امیر رضا که تقصیری نداشت .

من: بهار ...نه دیگه ...از بچم ...حرف بزن و نه دیگه...از اون

آنا: سحر این واقعیته و باید قبولش کنی

من: نه ...واقعیتو قبول کردمو این بلا سرم اومد ... اون خاطراتو لحظه ها هم گذشت ...مجبورم گذشته هارو فراموش کنم.

بهار :سحر مریم زنگ زد گفت میام ... هنوز راجب هیچی خبر نداره

من: بیشتر از هرکسی به شما ها نیاز دارم ...باید زودتر میفهمید که من چه حالی دارم باید زودتر بهش میگفتید

آنا : مریمو پگاه خیلی نگرانت بودن ...فقط به مریم گفتم مریض شدی راجب بیمارستان هیچی نگفتم.

بهار : دراز بکش اذیت نشی.

دراز کشیدم رو تختو به سقف خیره شدم...ناخداگاه به امیر رضا فکر کردم ..به اون لحظه هایی که میگفت دوست دارم .عاشقتم ...باورم نمیشد که همه ی اینا دروغ بود ...اون امیر رضا نبود رضایا بود

من: بهار ؟

بهار: جونم آجی؟

من: امیر رضا یا رضایا؟

بهار یه نگاهی به آنا انداختو در باز شد .

مریم بود ...اومد تو و سلام کرد ...بهارو آنا بهش سلام دادن اما من به سقف نگاه میکردمو حرف نمیزدم

بلند شدمو نشستم.به مریم نگاه میکردم

من: مریم... امیر رضا یا رضایا؟

مریم به بهارو آنا نگاه کردو زیر لب گفت چشه؟

من: من به تو، بهار ، آنا، پگاه ، سنا ، همه ...من به همه شما نیاز دارم ...اما همتون فکر میکنید من دیوونم.

مریم: سحر جون چی شده؟

من: ......مگه  نمی بینی؟ اومدم پیش خونوادم.

آنا: سحر تو استراحت کن ما برا مریم توضیح میدیم.

دوباره دراز کشیدمو چشامو بستمو آروم آروم کریه کردم.

واسم سخت بود از امیر رضا  یا همون رضایا جدا بشم ...خیلی بهش وابسته شده بودم .

آناو مریم تو بالکن بودن...بهار جوفت من نشسته بود ...بعد چند دقه بهارم رفت پیششون.من موندمو کلی خاطره که یه جا اومد تو ذهنم ...نمیدونستم با خوباش بخندم یا با گذشتم گریه کنم.هنوز عاشق امیر رضا بودم واسه همینم بالشت کشیدم رو سرمو گریه کردم یه هو یکی دستشو گذاشت رو کمرم اما هنوز داشتم گریه میکردم.

مریم بود بالشتو ورداشتو بغلم کرد...وقتی رفتم تو بغلش یه احساس خوبی بهم دست داد اما هنوز ناراحت بودم.

دیگه گریه نکردم اما از چشام اشک میومد.

مریم: عزیزم تو که نباید انقد زود خودتو نابود کنی.

من: درسته اما عشقم رفت ...بچم رفت ...دنیارو رو سرم خراب کردن .

_ : حالا اون نشد یکی دیگه

_: یکی دیگه؟ مگه وسیلست؟ تو از همون اولشم از این عشق خوشت نمیومد ...میخوای به بهار جریانو بگم ؟

_ : سحر زندگی بچه بازی نیست ...یکم بزرگ شو ببین عاشق کی شدی؟

_: این زندگیه خودمه ...من چه با اون باشم یا چه بی اون اخلاقو رفتارم همینه ...دیدم نسبت به هیشکی تغییر نمیکنه

_:از خواب بیدار شو اول نتیجه کارتو ببین بعد حرف بزن

منم که عصبانی بودم رفتم سمت میزو یه تیغ ورداشتمو گرفتم بالا . هیچی حس نمیکردم فقط این که یچیزیو محکم گرفتم .

چشام هیچیو نمیدید یهو یکی محکم زد تو گوشم در حدی که زخم شد جاش.

آنا: اه ! کثافت چه قد محکم گرفتی ولش کن.

قلبم درد گرفت نمیدونم قلبم بود یا نه ولی اونقد بد جور بود که همه جا تار شدو دیگه سیاه شد

شب بود تو خیابون راه می رفتم هیچکی نبود فقط من بودمو یه عالمه ماشین

یه ماشین با سرعت زیاد میومد سمتم منم فقط نگاهش می کردم.

اومدو زد بهم     رفتم تو هواهو پرت زمین شدم...تنها چیزی که حس میکردم قطرات بارون بودو خونی که از سرم مث رود میرفت.

هیچی دیگه... راننده پیاده شدو ........امیر رضا بود ...

امیر رضا: حقته ...با من در مویوفتی این بلا سرت میاد

یه دختره زشت از ماشین پیاده شدو اومد سمتش

دختره: عزیزم چرا نیمدی تو ماشین؟

امیر رضا: میخواستم ببینم زندس یا مرده

دختره : عشقم... مرده دیگه ...بیا بریم ...کسی که ندیده ...

صدای یچیزی اومد ...امیر رضا هم رفت سمتش

دور شد ...دختره اومد سمتم

-: از الان اون عشق منه ...تو دیگه حق نداری به اون فکر کنی...فراموشش کن.

امیر رضا برگشتو به دختره گفت که بره تو ماشین

امیر رضا کنارم زانو زد ..آرومو با بغض گفت

_:من دوست داشتم...چرا رفتی؟ عاشقت بودم...حتی بعد از مرگتم دوست دارم عشقم.

بعدش اینو برام خوند

(چه دیر فهمیدم که بهم حسی نداشتی...

 چه زود منو با تنهاییم تنها گذاشتی..

 تنهام گذاشتی یه طرف...

 دوسم نداشتی ...

تو از همون اولشم نقششو داشتی ...

هر روز که میره پیر تر میشم

به خاطر کی؟

از این زندگی سیر تر میشم

به خاطر کی؟

به خاطر کی تو آدما دیگه جایی ندارم

من یه شکست خوردمو با تو کاری نـــــــدارم

میـــــــرم     از خواب تو مــیـرم

شاید آروم نگیرم

ولی عاشق میمیرم)

 

بعد حرکت کردن ماشین از خواب بیدار شدم.

نشستمو کلی گریه کردم....بعد یک ساعت رفتم تو اتاق سپهر ...اصلحهشو ورداشتمو گذاشتم رو شقیقم

بهارو آنا اومدن دنبالن ...اونا شب پیشم خواب بودن...گریه می کردنو جیغ می زدن اما غیر از منو اوناهو سپهر هیشکی خونه نبود

بهار: سحر چی کار میکنی ...سحر

آنا: سحر...سحر..این کارو نکن...این کارو نکن

سپهر : سحر بدش به من .(خیلی ریلکس)

من: جلو بیاید خودمو می کشم.

بهار: سحر ...ترو خدا اینکارو نکن...به خاطر من

همه با صدای بلند مثل دعوا

سپهر_: فکر کردی اسباب بازیه ؟ گفتم بدش دستم اصلحرو.یه کار می کنم پشیمون میشیا

_: نمیدم نمیدم نمیدم ...هر غلطی دلت میخواد بکن

فقط صدای اونارو میشمیدم اما هیچی از حرفاشون نمیفهمیدم انگار که زبونشون با من فرق می کرد.

ماشرو کشیدمو صدای جیغ بهارو شنیدم با یه صدای محیب

*************************************

ایندفه واقعا مردم

فاتحه بخونید فردا هم تشحیه جنازما همه بیاید

اینم آدرس : بهشت زهرا................................اون دنیا جهنم


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: